خیلی خوبه که آدم یکی رو داشته باشه همفکر خودش.
کسی که همراهت باشه توی مسیری که دوست داری بری،تشویقت کنه،سرت داد
بکشه،اخم بکنه و چشمک بزنه.
چند روز پیش اربعین بود و دانشگاهمون هیچ برنامه ای نداشت!:/
اصلنم حسش نبود بخوایم بریم توی شهر برای مراسم برای همین نشسته بودیم توی
اتاق تا اینکه دوستم گفت:بیا بریم پیش شهید گمنامای دانشگاه و خودمون مراسم بگیریم!
یه قسمتی از دانشگاه سه تا شهید گمنام هستن که شدن محل آروم و قرار گرفتن
دلای بی قرار،هرکسی با هر اعتقادی وقتی رد میشه بهشون سلام میده و من خودم
هروقت که میرم پیششون احساس میکنم سرتا پا پر از حس خوب میشم.به طرف
شهدا که رفتیم دیدیم یه پسری نشسته بغل قبور شهدا و داره درس میخونه!یه کم
حالمون گرفته شد آخه دیگه نمیشد بریم نزدیک نزدیک.
یکم دورتر زیرانداز و انداختیم و مداحی گذاشتیم،اینم شد هیئت دونفره ی ما :)
و کیه که با این مداحی دلش کربلایی نشه:
قـــــــــــدم قدم با یه علــــــــــم
ایشالا اربعیــن میام سمت حرم
با مدد شاه کرم ایشالا اربعین میام سمت حرم
این شور زائـــراتو عشقه اخلاص نوکراتو عشقه
از نجف تا خود کربــــــلا تک تک موکباتو عشقه
خیلی حال خوبی پیدا کردیم و مطمئنم خود شهدا همراهمون بودن.
از دانشکده تا رسیدن به خوابگاه باید یه مسیری رو پیاده بریم که بیابونیه یعنی درخت و سبزه و چمن نداره:/
یه جاده ی اسفالت که اینور و اونورش خاکیه،با خودم گفتم:چقدر این مسیر شبیه مسیر نجف تا کربلاست.
رفتم توی خیالات،به سمت راستم نگاه کردمو موکبای عراقی رو دیدم،بچه های
کوچیک که لیوان آب دستشون بود.سمت چپ کسایی که ایستاده بودن و روی
مقوای توی دستشون نوشته بود تا حرم نیم ساعت.
به رو به روم نگاه کردم و دیدم گنبد ارباب پیداست.دیگه نفهمیدم چیشد شروع
کردم به دویدن اما.چیزی نبود.فقط یه خیال کوتاه بود که ای کــاش واقعیت پیدا میکرد.
اللهــــــــــــــم الرزقنـــــــــــا حــــــــــرم.
درباره این سایت